دولت اکنون ز امن و عدل جداست


هرکه ظالم تراست ملک او راست

گر همی ملک جاودان خواهی


زیر فرمان خود جهان خواهی

باش چون آفتاب ناغماز


به زبان کوته و به تیغ دراز

عشرت آمد که می گزین مگزین


ظفر آمد که بر نشین منشین

از مخالف بشوی در یک دم


هم به خون مخالفان عالم

چون عمر نفس را به کار درآر


چون علی حرص را به دار برآر

نفس با حرص هردو دشمن دان


خویشتن را ز ننگشان برهان

حرص را شربت هلاهل ده


نفس را همچو مرده در گل نه

عدل را تازه بیخ کن برگاه


ظلم را چار میخ کن در چاه

سیرت عدل صورت هنرست


صورت بخل گزدم جگرست

سیرت ظلم شه بتر ز کنشت


صورت عدل شاه به ز بهشت

شرع خشکست اشک میغش ده


کفر تشنه است آب تیغش ده

تیغ مردان چو دست زن نبود


مملکت را روان و تن نبود

ظلم صفرای ملک و دین آمد


رای و تیغش سکنگبین آمد

دین و دولت بدین دو گردد چیر


خواجه را رای و شاه را شمشیر

ملک را گرچه عقل چون سازوست


ملک بی تیغ تیغ بی بازوست

چکشی تیغ بهر مشتی خس


باد رعب تو تیغ ایشان بس

بشکن از گرز گردن گردون


چون بقم کن ز سهم در جان خون

شاه چون آفتاب و میغ بود


حرز و تعویذ رمح و تیغ بود

حرز و تعویذ و سایهٔ خانه


بابت کودک است و دیوانه